شهر مدینه، شهر رسول مکرم است
آنجا اگر که جان بِبَری رونما کم است
ای ماه، ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من
آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
گر سوختهست بال و پرت فَابکِ لِلحُسِین
گر مانده داغ بر جگرت، فَابکِ لِلحُسِین
هر دل که سوز عشق تکانش نمیدهد
حق در حریم قرب، مکانش نمیدهد
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
از باغ گفت و از غم بیبرگ و باریاش
از باغبان و زمزمههای بهاریاش
جام ِجهان نماست، در این قطعه از بهشت
آرامِ جان ماست در این قطعه از بهشت
ای روشن امید که در دل نشستهای
چون چلچراغ عشق، به محفل نشستهای
گاهی دلم به سمت خدا میبرد مرا
یعنی به آستان رضا میبرد مرا
صبح فراقِ ما، شده از شام، تارتر
دل داغدار و، سینه از او داغدارتر
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
زهرا گذشت و خاطرههایش هنوز هست
در مسجد مدینه، صدایش هنوز هست
جز او بقیع زائر خلوتنشین نداشت
در کوچهباغ مرثیهها خوشهچین نداشت
از آتشی که در حرمش شعلهور شدهست
شهر مدینه از غم زهرا خبر شدهست
تا سر به روی تربت زهرا گذاشتیم
چون لاله، داغ بر دل صحرا گذاشتیم
از بوستان فاطمه، عطر و شمیم داشت
با دوستان فاطمه، لطف عمیم داشت
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
ما را که غیر داغ غمت برجبین نبود
نگذشت لحظهای که دل ما غمین نبود
دل بیشکیب از غم فصل جدایی است
جان، بیقرار لحظهٔ وصل خدایی است
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی