قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد