سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی