عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
هرچه از غم میشود جام بلا سرشارتر
مستی این جام، جان را میکند هشیارتر
زمان از لحظۀ آغاز او چیزی نمیداند
زمین از کهکشان راز او چیزی نمیداند
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
خوش است لالۀ آغاز سررسید شدن
شهید اول صدسالۀ جدید شدن
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
امتحان کردند مرد امتحان پسداده را
مرد بیهمتای موشکهای فوقالعاده را
بغض کرد و گفت مردم! شعلهها از در گذشت
بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان