عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد