بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟