زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟