روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟