گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی