فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید