آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
باید دل خود به عشق، پیوند زدن
دم از تو، تو ای خون خداوند! زدن
حال و هوای کوچه، غمآلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است
میآمد و سربهزیر و شرمندهٔ تو
با گریهاش آمیخت شکرخندهٔ تو
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
ماه هر شب تا سحر محو تماشای علیست
تازه در این خانه زهرا ماه شبهای علیست
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
روشن چو دل از نور محبت گردد
با مهر قرین، دور ز محنت گردد
آغاز سخن به نام حق باید کرد
هم پیروی از مرام حق باید کرد
گر بنده به حق رسید، مولا گردد
وز بندگی ار گریخت، رسوا گردد
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند
ساز غم گر ترانهای میداشت
آتش دل، زبانهای میداشت