کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما