اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را