وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم