وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند