در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
گلویم خشک از بغض است و چشمانم ز باران، تر
پریشان است احوال من از حالی پریشانتر
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی