غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد