شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچه‌راهی بیش نیست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
سکه‌ها ایمانشان را برد، بیعت‌ها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمت‌ها شکست
در آن نگاه عطش‌دیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
خراب جرعه‌ای از تشنگی سبوی من است
که بی‌قرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی‌فهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمی‌فهمم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
این سجده‌ها لبالب چرت و كسالت‌اند
این قلب‌های رفته حرا بی‌رسالت‌اند
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بی‌قراری توست
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنم‌خانۀ اوهام گرفتن
هفت آسمان در دست‌های مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
پر گنج‌تر ز گوشهٔ ویرانه‌ایم ما
پر ارج‌تر ز کنج پریخانه‌ایم ما
هستی ما چو پلک وا می‌کرد
به حضور تو التجا می‌کرد
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمی‌کنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمی‌کنی
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
بال پرواز گشایید که پرها باقی‌ست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقی‌ست
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدسته‌ها منادی شوق پگاه توست
صبوری به پای تو سر می‌گذارد
غمت داغ‌ها بر جگر می‌گذارد
آن باده‌ای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود
بارها از سفره‌اش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانی‌ات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانی‌ات
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
