در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟