بعید نیست غمت همچنان شهید بگیرد
بگیرد و همه جا باز بوی عید بگیرد
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود