گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست
ندبه اسمِ تو، شفا اسم تو، مرهم اسم توست
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
با پای سر به سِیْر سماوات میرویم
احرام بستهایم و به میقات میرویم
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم