به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم