ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست