گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی