ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
با جان و دل آورده اگر آوردهست
خورشید دو تا قرص قمر آوردهست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
یادتان هست نوشتم که دعا میخواندم
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست