پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد