در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را