در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد