در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است