در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد