جان داد که در امان ببیند ما را
خالی کند از یزیدیان دنیا را
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
در حجم قنوتها دعا تعطیل است
یاد از تو - غریب آشنا! - تعطیل است
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است