در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است