در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم