چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم