دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
الا قرار دل و جانِ بیقرار ظهورت!
کدام جمعه بُوَد روز و روزگار ظهورت؟
ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
از روى حسین تا نقاب افکندند
در عالم عشق، انقلاب افکندند
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
اگر دینیست باقی در جهان بیشبهه دین توست
یداللهی که میگویند خود در آستین توست
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
هنوز آن نالهها کز سوز هجران داشتم دارم
به روی شانه گر زخم فراوان داشتم دارم
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
یا ایهاالعزیزتر از یوسف!
عکس تو را به چاه میاندازند
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
ببین بغداد را و جوشش زیباترین حس را
خروش جاننثاران «ابومهدی مهندس» را
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست