عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید