هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
کربلا
شهر قصههای دور نیست
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید