پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید