سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
دستهایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی