دی بود و درد بود و زمستان ادامه داشت
آن سوی پنجره تب طوفان ادامه داشت
شکسته بالِ نوپروازها، زخمی شده پرها
بمیرم من، چه بهتی هست در چشم کبوترها!
رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
این روزها حال جهان در وضع هشدار است
برخیز و فریادی بزن! این کمترین کار است
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
عشق بیپرواست، بسم الله الرحمن الرحیم
هرکسی با ماست، بسم الله الرحمن الرحیم
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت