پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را