«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید