نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش