هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس