کربلا
شهر قصههای دور نیست
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است