«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است