پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست