مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد