بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد