گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
نه لاله بوی خوش مستی از سبوی تو دارد،
هزار کاسه از این باغ رو به سوی تو دارد
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد